معنی سبک و آرام به انگلیسی

فرهنگ عمید

آرام

ساکت، خاموش،
بی‌حرکت،
[مجاز] امن،
راحت: زندگی آرام،
(اسم مصدر) آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷)،
(قید) آهسته،
(بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن
آرامش‌دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلارام،
(اسم مصدر) [قدیمی] قرار، سکون: ز بس نالهٴ چنگ و نای و رباب / نبُد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷: ۲۷۴)،
(اسم) [قدیمی] استراحتگاه،
۱۱. [قدیمی] آرامش‌دهنده،
* آرام‌آرام: (قید) آهسته‌آهسته،
* آرام شدن: (مصدر لازم)
آرام گرفتن،
آرمیدن،
فرونشستن خشم و اضطراب،
* آرام کردن: (مصدر متعدی) آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن،
* آرام گرفتن: (مصدر لازم) آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن،
* آرام یافتن: (مصدر لازم)
آرامش یافتن،
آرام شدن،
آرام گرفتن،
برآسودن،

لغت نامه دهخدا

آرام

آرام. (اِخ) بروایت تورات، نام پنجمین فرزند سام بن نوح. || نام سوریه و شام و بین النهرین مسکن آرامیان فرزندان آرام بن سام بن نوح.

آرام. (اِ) سَکن. سکون. آرامش. ثبات. مقابل جُنبش. تَوَقف. درنگ. || آهستگی. مقابل شتاب:
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
از آرام و جنبش نبد پیش چیز
همان هر دو چیز آفریده است نیز.
فردوسی.
چو آرام یابی برستی ز رنج.
فردوسی.
نگه کن بدین گنبد تیز گرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و از آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود.
فردوسی.
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وز آن رفتن گور و آن راه تنگ
از آرام بهرام و چندان درنگ.
فردوسی.
از او کم وزو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زرّ و بر چرخ زیور.
ناصرخسرو.
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام و تو خود در شتاب.
ناصرخسرو.
گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام، انجام هر صُوَر.
ناصرخسرو.
نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام. (مقامات حمیدی). تا آئین زمین آرام است و تاطبیعت زمان و دور آسمان گردش... (راحهالصدور).
رازیست در این جنبش و آرام ولیکن
ترسم که تو خود نیک در این راز نبینی.
اوحدی.
|| آسایش. استراحت. راحت. هال. آسودگی. قرار.امان. صبر. شکیب:
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است.
فردوسی.
خور و خواب و آرام جوید [حیوان] همی
وز آن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد زنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبود آن شبش جای آرام و خواب.
فردوسی.
چنین تا بدرگاه افراسیاب
برفت و نکرد ایچ آرام و خواب.
فردوسی.
بپاسخ چنین گفت دستان سام
که ای سیرگشته ز آرام و جام.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ چنگ و نای و رباب
نبدبر زمین جای آرام و خواب.
فردوسی.
وز آنسو چو آتش همی راند زال
نه خورد و نه خواب و نه آرام و هال.
فردوسی.
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب.
فردوسی.
از او دور شد خورد و آرام و خواب
ز مهر وی و خشم افراسیاب.
فردوسی.
برآشفت چون آتش افراسیاب
به پیچید از جای آرام و خواب.
فردوسی.
تو خفته به آرام در خان خویش
چه دیدی بگو تا چه آمدْت پیش.
فردوسی.
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاووس تا شاه فرخ نژاد
به پیش بزرگان کمر بسته ایم
به آرام یک روز ننشسته ایم.
فردوسی.
ز دینار گفتند وز کار پوست
ز کاری که آرام روم اندر اوست.
فردوسی.
چو شستی بشمشیر روی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین.
فردوسی.
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را به نزدیکش آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس.
فردوسی.
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که من امشب از کین افراسیاب
نه آرام گیرم نه خورد و نه خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد بر او لشکرش.
فردوسی.
بسوی سپنجاب رو همچو باد
ز آرام و شادی مکن هیچ یاد.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
بدید اندرآن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب.
فردوسی.
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که بردیم رنج دراز.
فردوسی.
همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
برآمد از آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پرآب.
فردوسی.
بزن گیرد آرام مرد جوان
اگر تاجدار است اگر پهلوان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و پیکار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده ٔ داد و آرام و مهر؟
فردوسی.
بیهوده چه داری طمعدر این جای
آرام، که این نیست جای آرام.
ناصرخسرو.
زمین جای آرام هر آدمیست
همان خانه ٔ کردگار از زمیست.
اسدی.
و ضعفاء ملت و دولت را در سایه ٔ عدل و مایه ٔ رأفت او آرام داده. (کلیله و دمنه). || طمأنینه ٔ دل. اطمینان خاطر. سکون نفس. فراغ بال. اطمینان قلب. آسودگی دل:
وز آن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
همان نیز پرویز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار او خوشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
مر مرا داد رای تو آرام
مر مرا کرد جود تو بنوا.
مسعودسعد.
چو دشمن بدشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل.
سعدی.
|| صلح. آشتی:
دگر گفت کز کردگار سپهر
کز اویست پرخاش و آرام و مهر.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند آرام و رای و هنر.
فردوسی.
|| سکوت. خاموشی:
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرو مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری ؟ عرتامی ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی، و چ پاول هورن).
بدو گفت [به اسفندیار] رستم که آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر؟
فردوسی.
|| اَمن. ایمنی. امنیت. امان. مقابل آشوب:
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و رادی بدین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
فردوسی.
چنین تیر تیز آمد از بام دژ
که از بخت شاه است آرام دژ.
فردوسی.
جز آرام و خوبی نجستم، بدین
که باشد پس از مرگ من آفرین.
فردوسی.
چون راست روَد دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایّام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی درشده و کام به ناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام.
قطران.
|| بستر. مرقد.خوابگاه:
نشستند [ایرانیان] با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست می
برفتند از آن پس به آرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش.
فردوسی.
سحرگاهان بجستندی ز آرام
برامش دست بردندی سوی جام.
(ویس و رامین).
|| خلوت جای:
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
از این پس شب و روز گردنده دهر
نشست وببخشید بر چار بهر...
دگر بهره شادی و رامشگران
نشستن به آرام با مهتران.
فردوسی.
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.
فردوسی.
|| مقام. مقابل سفر:
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر.
انوری.
|| سکینه. وِقار. طُمأنینه:
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترا بستی
حدیث زلزله کردن بچشم خلق خوابستی.
فرخی.
|| قصر و کاخ پادشاهان ایران، مترادف سرای ترکان عثمانی. (از لاروس). مقر. مستقر. کرسی. عاصمه. دربار:
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه.
فردوسی.
چنان دان که یزدان ترا داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
بمردی نشیند به آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تختگاه
همه بنده باشیم و او پادشاه.
فردوسی.
سوم هفته در جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی.
فردوسی.
سپهدار ترکان از آن روی چاچ
نشسته به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
فردوسی.
بیامد همانگه به آرام خویش
پراکنده گرد جهان نام خویش.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه.
فردوسی.
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام شد تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
|| وطن. موطن. مولد. مسکن. محل سکون. خانه. جای. مأوی. مکان:
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست.
فردوسی.
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت و از جای وآرام اوی.
فردوسی.
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ازآرام و از شهر و از خورد و خواب.
فردوسی.
چه باشد ز ایرانیان نام اوی
بگو تا کجا باشد آرام اوی ؟
فردوسی.
بتوران زمین زادی از مادرت
هم آنجا بد آرام و آبشخورت.
فردوسی.
بس است این فخر مر شاه جهان را
که آرام است چون تو دلستان را.
(ویس و رامین).
نه هر آرام چون آرام پیشین
نه هر یاری است چون یار نخستین.
(ویس و رامین).
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود.
(ویس و رامین).
- آرام ساختن جائی، بوطن کردن آنجای. مسکن گرفتن در آن: روس بسیار بگردید و جائی نیافت که او را خوش آمدی، سوی خزر نامه ای نبشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ). و بربر و قبط هم از فرزندان وی بودند و بدین زمینها آرام ساختند که به نام ایشان بازخوانند. (مجمل التواریخ).
|| قرارگاه. سرای باقی. دارالقرار:
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرائی جز این [دنیا] باشد آرام تو.
فردوسی.
بدانش بود نیک فرجام تو
بمینو دهد چرخ آرام تو.
فردوسی.
چنین گفت این است فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما.
فردوسی.
- به آرام، ساکن. ساکت. آسوده. مأمون. ایمن:
جهان بد به آرام زآن شادکام [از جمشید]
ز یزدان بدو نو بنو بد پیام.
فردوسی.
|| زهدان. مشیمه:
چنین گفت بانامداران شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرّم نه تخت
مگر تخمه ٔ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن تخمه با این نژاد
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو رفت اورمزد اندر آرام خویش
ز گیتی ندیدم جز از نام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
|| مجازاً، آشیان. وَکر. وکنه. لانه:
وز آنجا بیامد سوی مرز سغد
یکی نوجهان دید آرام جغد.
فردوسی.
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانْت
بکوه و بیشه در، آرام و مستقر دارد.
مسعودسعد.
|| کنام:
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کردو شیر آرام گرفت.
خیام.
|| گور. قبر. مَدفَن. دَخمه. || عشرت و صحبت با زنان:
چو سالت شد ای پیر بر شست ویک
می و جام و آرام شد بی نمک.
فردوسی.
و رجوع به آرامیدن با... شود. || پروا. (فرهنگ اسدی). || بمعنی آرام بَن نیز آمده است. || (ص) دِنج. بی هیاهو. || آرمیده. آرمنده. اَرمنده. مستریح. صاحب آرامش. ساکن. ساکت. خاموش. بی اضطراب. مطمئن. مُتسلی. بی قَلَق. بی طوفان. که سرکش و توسن نباشد. ذلول.
- اسبی آرام، مقابل توسن.
- بچه ای آرام، مقابل شوخ.
- خاطری آرام، مقابل مضطرب.
- دریائی آرام، مقابل شوریده.
|| آهسته. نرم. || افتاده (آدمی). سربپائین. || (صوت) مَهْلاً! مَهْلاًمَهْلا! آهسته ! بی شتاب ! || شوخی مکن ! || (نف مرخم) در کلمه ٔ مرکبه ٔ دِل آرام و نظایر آن مخفف آراماننده است.
- امثال:
هر کس که زن ندارد آرام تن ندارد.
یا شب گریه کن روز آرام بگیر یا روز گریه کن شب آرام بگیر.

آرام. (ع اِ) ج ِ رئم. آهوان سپید:
دیده از کبک در ایام تو شاهین شاهین
کرده با شیر بدوران تو آرام آرام.
سلمان ساوجی.
|| ج ِ اِرَم. نشانهای راه از سنگها در بیابان یا نشانه های قبیله ٔ عاد.

آرام. (اِخ) تخلص میرزاصادق نام یزدی از شعرای متأخر، در قرن سیزدهم هجری.

آرام. (اِخ) نام کوهی یا آن کوه که میان مکه و مدینه است. || نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر و یا نام مادر ایشان و یا نام قبیله ٔ ایشان. || نام آبی بدیار جذام در اطراف شام.


سبک

سبک. [س َ ب ُ] (ص) پهلوی سپوک (سبک، چابک)، پارسی باستان سپوکا، ایرانی باستان ثراپو، در سانسکریت ترپرا، افغانی سپوک، گیلکی سبوک (در دیه ها:سوبوک)، فریزندی سووک، یرنی سوک، نطنزی ساوک، سمنانی سوبوک، سنگسری ساوک، سرخه یی ساویک، لاسگردی سووک، شهمیرزادی ساوک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خفیف. کم وزن. در مقابل سنگین. (برهان) (آنندراج). ضد گران. (شرفنامه) (غیاث):
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
مگر با من او چون برادر شود
بد روز بر من سبک تر شود.
فردوسی.
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران.
فرخی.
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وآنکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران.
فرخی.
هرکه را کیسه گران سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک سخت سبکسار بود.
منوچهری.
نه زآن گردش که می گردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.
ناصرخسرو.
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گرانتر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [چهار عنصر] دو سبک است و دو گران مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافه آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن سبک شود لاغر.
سنایی.
بر عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر.
سنایی.
بس که در بحرطلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم.
خاقانی.
- سبک اسلحه، نظامیان که اسلحه ٔ سبک دارند. مقابل سنگین اسلحه.
- سبک اندام،آنکه اندامی سبک دارد. امرط. (منتهی الارب): هوالس، مرد سبک اندام.
|| خوشخوار. گوارا. سریعالهضم:
نهادش نکو تازه و پرنوا
زمین خرم آبش سبک خوش هوا.
اسدی.
|| زودگوارنده: این جمله [داروهای نامبرده] دوازده شربت سبک و شش شربت ثقیل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آنجا آب روان دید در دیک بخورد سبک بود. (تاریخ طبرستان).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نُقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| زیرگوشی. آرام:
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سوءالش.
خاقانی.
|| بمجاز، سهل و آسان:
چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران.
فردوسی.
گذشتیم از رزم و پیکار کک
که این رزم و کین در برم بد سبک.
فردوسی.
کنون پیش آمدت این یاوه تدبیر
سبک ویران شود شهری بدو میر.
(ویس و رامین).
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر شود.
اسدی.
اَحداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند و ضبط آن بر ایشان سبک خیزد. (کلیله و دمنه). || بمجاز، آهسته.آرام:
سخن هرچه دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی چاره جوی.
فردوسی.
|| آهسته. ملایم:
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.
منوچهری.
- سخن سبک گفتن، روشن و صریح و فصیح سخن گفتن:
سخنها سبک گوی و بسته مگوی
مکن خام گفتار باریک اوی.
فردوسی.
|| راحت. آرام: و اگر اندکی خون بیرون کنند چندانکه بهار سبکتر شود و ماده کمتر شود روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پس اصحاب بیرون شدند روز دوشنبه دوازدهم ماه اندکی [حال پیغمبر علیه السلام] سبکتر گشت. (مجمل التواریخ). || نرم (صدا، آواز):
امشب سبکتر میزند این طبل بی هنگام را.
سعدی.
|| بی ارزش. کم قیمت. کم بها.خوار: دو قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد. (نوروزنامه). || کنایه از مردم بی وقار وبی ته بود. (برهان) (غیاث). شخص بی ارزش و بی قدر: سخیف، مرد سبک. (منتهی الارب):
سبک دید او را بچشم یلی
بدو نعره زد کای خر زابلی.
فردوسی.
هر که خردوی اندکتر بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
- سبک بر زبان آوردن، خفیف کردن. خوار شمردن: پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
- سبک نشستن، تند. عصبانی. خشمگین:
جفا مکن که بزرگان بخرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ایدوست.
سعدی (بدایع).
- سبک نگریستن کسی را، خوار و بیمقدار بکسی نگاه کردن:
اگرْت گویم مشک و گلی شوی به گله
گران کنی دل و گویی بمن سبک نگری.
سوزنی.
|| مجردو بی تعلق. (برهان). بی تعلق. (غیاث). || چست و چابک. (برهان). چست و چالاک. (غیاث):
از کون خر فروتر یک ارش
می برجهد سبکتر از منجک.
منجیک ترمذی.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی.
|| تندرو: پانصد پیل خیاره سبک، جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 74). || مردم بیقرار و شتاب زده که بتازیش عجول خوانند. (شرفنامه). || (ق) چست. شتابان. جَلد. فرز. تعجیل و شتاب. (برهان). فی الفور. فوراً:
کنبه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.
رودکی.
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور.
چو این نامه خواندی سبک برنشین
که بی روی تو هستم اندوهگین.
فردوسی.
چو رامشگر آن خانه تنها بدید
سبک پرده ٔ راز را بردرید.
فردوسی.
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید.
فردوسی.
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیجید تفت.
فردوسی.
ز فرق سرش بازکردم سبک
تنک تر ز پر پشه ٔ چادری.
منوچهری.
هم دراین شب بخط خویش ملطفه ای نبشت فرمود تا سبک دو رکابدار که آمده بودند پیش از این بچند مهم بنزدیک امیر نامزد کند. (تاریخ بیهقی).
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی بدست.
اسدی.
نیاید بگرد سپهبد گزند
سبک جست چون نرّه شیری ز بند.
اسدی.
بدروازه آمد سبک راهبان
بگفتارشان برگشاد او زبان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سبک بررفت رامین بر بدیوار
فروهشت از سر دیوار دستار.
(ویس و رامین).
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت ناگاه.
(ویس و رامین).
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
مسعودسعد.
سبک خشک شد چشمه ٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود.
مسعودسعد.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم ای پسر این گفت ِ تو همه تسلیم.
سوزنی.
درخواست همی کنیم هر سه
تشریف دهد سبک بیاید.
انوری.
وگر فضایل طبعش بکوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر.
؟ (از سندبادنامه).
آن درخت از آب سبک بدرآمد و او را با در سرای خود برد. (تاریخ طبرستان).
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.
خاقانی.
امیر طاهر چون پدر را [امیرخلف را] پیاده دید... از اسب فروجست و زمین بوسه داد و سبک فراز وی شد. (تاریخ سیستان).
وآن نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک بدست او داد.
نظامی.
سبک پرده ز روی کار برداشت
میان انجمن آواز برداشت.
نظامی.
سبک قاصدی را بدرگاه او
فرستاد و شد چشم برراه او.
نظامی.
بتندی سبک دست بردن بتیغ
بدندان گزد پشت دست دریغ.
سعدی (بوستان).
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوئیدن آغاز کرد.
سعدی (بوستان).
- جان ِ سبک:
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گران را.
ناصرخسرو.
- جوش ِ سبک، جوش کم، ملایم: جمله را اندر سه من آب جوشی سبک بدهند پس در شیشه ٔ فراخ سر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- سبک سبک، آرام آرام:
لعل کو دیرزاد و دیربقاست
لاله کآمد سبک سبک برخاست.
نظامی (هفت پیکر ص 45).
- سبک مایه، کم مایه:
اَیا آنکه مهراب از این پایه نیست
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست.
فردوسی.
- سبک شدن عنان، مقابل عنان بازکشیدن:
سبک شدعنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب.
فردوسی.
- گوش سبک، مقابل گوش سنگین:
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک.
منطقی.

سبک. [س ُ ب ِ] (ص) سست. || (اِ) سستی. (برهان).

سبک. [س َ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).

فرهنگ فارسی هوشیار

سبک

کلمات را بطرز نیکو تلفیق کردن و آراستن خلاف سنگین، کم وزن ‎ آزمایش، سیمگدازی ریخته گری در تازی با این دو آرش به کار می رود در فارسی:، روش روال، ریخت ‎ (مصدر) فلز ذوب شده را در قالب ریختن، (اسم) طرز روش شیوه، روشی خاص که شاعر یا نویسنده ادراک و احساس خود را بیان کند طرز بیان ما فی الضمیر. یا سبک ترکستانی. اصطلاح نادرستی است به جای سبک خراسانی. یا سبک خراسانی. سبکی است که شاعران خراسان بزرگ در عهد سامانی غرنوی سلجوقی و خوارزمشاهی تعقیب میکردند از جمله نمایندگان این سبک رودکی شهید بلخی عنصری فرخی منوچهری و انوری را باید نام برد. یا سبک عراقی. سبکی که شاعران عراق معجم از قرن ششم به بعد تعقیب کردند. از جمله نمایندگان این سبک جمال الدین اصفهانی و کمال الدین خلاق المعانی هستند. یا سبک هندی. سبکی که گویندگان فارسی زبان ایران و هند در روزگار صفویان دنبال میکردند. از نمایندگان این سبک صائب عرفی و کلیم میباشد. توضیح تقسیم سبک شعر فارسی به صور فوق جنبه علمی ندارد. ‎ (صفت) کم وزن خفیف مقابل سنگین ثقیل، چست چالاک، شخص بی وقار، مجرد بی تعلق، تند زود سریع.

معادل ابجد

سبک و آرام به انگلیسی

518

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری